موضوع بحث:مقالات شمس
بسم الله الرحمن الرحيم
و به نستعین
من مقالات سلطان المعشوقين مولانا شمس الدین التبریزی
متن اصلی مقاله
اگر از جسم بگذری و بجان رسی بحادثی رسیده باشی حق قدیمست از کجا
یابد حادث قدیم را ما لِلتّراب وَ رَبُّ الأَرباب نزد تو آنچه بدان بجهی و برهی
جانست و آنکه اگر جان بر کف نهی چه کرده باشی
شعر
عاشقانت بر تو تحفه اگر جان آرند
بسر تو که همه زیره بکرمان آرند
زیره بکرمان بری چه قیمت و چه نرخ و چه آب روی آرد!
چون چنین بارگاهیست اکنون او بی نیاز است تو نیاز ببر که بی نیاز نیاز دوست دارد
بواسطه آن نیاز از میان این حوادث ناگاه ،بجهی از قدیم چیزی بتو پیوندد و آن عشقست
دام عشق آمد و در پیچید که یحبّونه تأثیر یحبّهم است از آن قدیم قدیم را به بینی و هو
یدرک الابصار اینست تمامی این سخن که تمامش نیست
الی یوم القیامه تمام نخواهد شد
………
اگر از جسم بگذری و بجان رسی بحادثی رسیده باشی
دفتر دوم ۱۳۴۰
ای خنک زشتی که خوبش شد حریف
وای گلرویی که جفتش شد خریف
نان مرده چون حریف جان شود
زنده گردد نان و عین آن شود
هیزم تیره حریف نار شد
تیرگی رفت و همه انوار شد
در نمکلان چون خر مرده فتاد
آن خری و مردگی یکسو نهاد
صبغة الله هست خُم رنگ هو
پیسها یک رنگ گردد اندرو
چون در آن خُم افتد و گوییش قُم
از طرب گوید منم خُم لا تلم
آن «منم خُم» خود انا الحق گفتنست
رنگ آتش دارد الا آهنست
دفتر اول بیت ۲۰۰۰
پس بزرگان این نگفتند از گزاف
جسم پاکان عین جان افتاد صاف
گفتشان و نفسشان و نقششان
جمله جان مطلق آمد بی نشان
دفتر سوم بیت ۶
قوت جبریل از مطبخ نبود
بود از دیدار خلاق وجود
همچنان این قوت ابدال حق
هم ز حق دان نه از طعام و از طبق
جسمشان را هم ز نور اسرشتهاند
تا ز روح و از ملک بگذشتهاند
……….
حق قدیمست از کجا یابد حادث قدیم را ما لِلتّراب وَ رَبُّ الأَرباب نزد تو آنچه بدان بجهی و برهی
جانست و آنکه اگر جان بر کف نهی چه کرده باشی
سنایی گفت:
عاشقانت بر تو تحفه اگر جان آرند
بسر تو که همه زیره بکرمان آرند
……..
غزل شمارهٔ ۱۵۸۹
چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم
پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم
چون کبوترخانه جانها از او معمور گشت
پس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم
زیره بکرمان بری چه قیمت و چه نرخ و چه آب روی آرد
چون چنین بارگاهیست اکنون او بی نیاز است تو نیاز ببر که بی نیاز نیاز دوست دارد
بواسطه آن نیاز از میان این حوادث ناگاه ،بجهی
دفتر اول ۳۲۰۱
آینهٔ هستی چه باشد نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مالداران بر فقیر آرند جود
آینهٔ صافی نان خود گرسنهست
سوخته هم آینهٔ آتشزنهست
نیستی و نقص هر جایی که خاست
آینهٔ خوبی جمله پیشههاست
……..
از قدیم چیزی بتو پیوندد و آن عشقست
دام عشق آمد و در پیچید که یحبّونه تأثیر یحبّهم است از آن قدیم قدیم را به بینی و هو
یدرک الابصار اینست تمامی این سخن که تمامش نیست
الی یوم القیامه تمام نخواهد شد
غزل شمارهٔ ۹۹۱
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدث ست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید