MENU

Fun & Interesting

حکایت مولانا از کنیزی که با دیدن آلت پادشاه به خنده می‌افتد و پادشاه مشکوک میشود. شرح مثنوی معنوی.

Video Not Working? Fix It Now

متن ابیات خوانده شده در این ویدئو از مثنوی معنوی مر خلیفه‌ی مصر را غمّاز گفت که شه موصل به حوری گشت جفت یک کنیزک دارد او اندر کنار که به عالم نیست مانندش نگار در بیان ناید که حسنش بی‌حدست نقش او اینست که اندر کاغذست نقش در کاغذ چو دید آن کیقباد خیره گشت و جام از دستش فتاد پهلوانی را فرستاد آن زمان سوی موصل با سپاه بس گران که اگر ندهد به تو آن ماه را برکن از بن آن در و درگاه را ور دهد، ترکش کن و مه را بیار تا کشم من بر زمین، مه در کنار پهلوان شد سوی موصل با حشم با هزاران رستم و طبل و علم چون ملخها بی‌عدد بر گرد کشت قاصد اهلاکِ هل شهر گشت هر نواحی منجنیقی از نبرد هم‌چو کوه قاف او بر کار کرد زخم تیر و سنگهای منجنیق تیغها در گرد چون برق از بریق هفته‌ای کرد این چنین خون‌ریز گرم برج سنگین سست شد چون موم،   نرم شاه موصل دید پیکار مهول پس فرستاد از درون پیشش رسول که چه می‌خواهی ز خون مؤمنان کشته می‌گردند زین حرب گران گر مرادت ملک شهر موصلست بی‌چنین خون‌ریز اینت حاصلست من روم بیرونِ شهر،  اینک در آ تا نگیرد خونِ مظلومان ترا ور مرادت مال و زر و گوهرست این ز مُلکِ شهر، خود آسان‌ترست چون رسول آمد به پیش پهلوان داد کاغذ اندرو نقش و نشان بنگر اندر کاغذ این را طالبم هین بده ورنه کنون من غالبم چون رسول آمد بگفت آن شاه نر صورتی کم گیر زود این را ببر من نیم در عهد ایمان بت‌پرست بت،  برِ آن بت‌پرست اولیترست چونک آوردش رسول، آن پهلوان گشت عاشق بر جمالش آن زمان پهلوان چه را چو ره پنداشته شوره‌اش خوش آمده حب کاشته چون خیالی دید آن خفته به خواب جفت شد با آن و از وی رفت آب چون برفت آن خواب و شد بیدار زود دید که آن لعبت به بیداری نبود گفت بر هیچ آب خود بردم دریغ عشوهٔ آن عشوه‌ده خوردم دریغ پهلوان تن بد آن مردی نداشت تخم مردی در چنان ریگی بکاشت بازگشت از موصل و می‌شد به راه تا فرود آمد به بیشه و مرج‌گاه آتش عشقش فروزان آن چنان که نداند او زمین از آسمان قصد آن مه کرد اندر خیمه او عقل کو و از خلیفه خوف کو صد خلیفه گشته کمتر از مگس پیش چشم آتشینش آن نفس چون برون انداخت شلوار و نشست در میان پای زن آن زن‌پرست چون ذکر سوی مقر می‌رفت راست رستخیز و غلغل از لشکر بخاست برجهید و کـ..ـ ـ@..ـ ـون‌برهنه سوی صف ذوالفقاری هم‌چو آتش او به کف دید شیر نر سیه از نیستان بر زده بر قلب لشکر ناگهان تازیان چون دیو در جوش آمده هر طویله و خیمه اندر هم زده شیر نر گنبذ همی‌کرد از لغز در هوا چون موج دریا بیست گز پهلوان مردانه بود و بی‌حذر پیش شیر آمد چو شیر مست نر زد به شمشیر و سرش را بر شکافت زود سوی خیمهٔ مه‌رو شتافت چونک خود را او بدان حوری نمود مردی او هم‌چنین بر پای بود با چنان شیری به چالش گشت جفت مردی او مانده بر پای و نخفت آن بت شیرین‌لقای ماه‌رو در عجب در ماند از مردی او جفت شد با او به شهوت آن زمان متحد گشتند حالی آن دو جان چند روزی هم بر آن بد بعد از آن شد پشیمان او از آن جرم گران داد سوگندش که ای خورشیدرو با خلیفه زینچ شد رمزی مگو چون بدید او را خلیفه مست گشت پس ز بام افتاد او را نیز طشت دید صد چندان که وصفش کرده بود کی بود خود دیده مانند شنود آن خلیفه‌ی گول هم یک چند نیز ریش گاوی کرد خوش با آن کنیز آن خلیفه کرد رای اجتماع سوی آن زن رفت از بهر جماع ذکر او کرد و ذکر بر پای کرد قصد خفت و خیز مهرافزای کرد چون میان پای آن خاتون نشست پس قضا آمد ره عیشش ببست خشت و خشت موش در گوشش رسید خفت ایرش، شهوتش کلی رمید وهم آن کز مار باشد این صریر که همی‌جنبد به تندی از حصیر زن بدید آن سستی او از شگفت آمد اندر قهقهه خنده‌ش گرفت یادش آمد مردی آن پهلوان که بکشت او شیر و اندامش چنان غالب آمد خندهٔ زن شد دراز جهد می‌کرد و نمی‌شد لب فراز سخت می‌خندید هم‌چون بنگیان غالب آمد خنده بر سود و زیان هرچه اندیشید خنده می‌فزود هم‌چو بند سیل ناگاهان گشود هیچ ساکن می‌نشد آن خنده زو پس خلیفه طیره گشت و تندخو زود شمشیر از غلافش بر کشید گفت سِرّ‌ِ خنده واگو ای پلید در دلم زین خنده ظنی اوفتاد راستی گو عشوه نتوانیم داد ور خلاف راستی بفریبیم یا بهانهٔ چرب آری تو به دم من بدانم در دل من روشنیست بایدت گفتن هر آنچ گفتنیست در دل شاهان تو ماهی دان سطبر گرچه گه گه شد ز غفلت زیر ابر یک چراغی هست در دل وقت گشت وقت خشم و حرص آید زیر طشت آن فراست این زمان یار منست گر نگویی آنچ حق گفتنست من بدین شمشیر برم گردنت سود نبود خود بهانه کردنت ور بگویی راست آزادت کنم حق یزدان نشکنم شادت کنم هفت مصحف آن زمان برهم نهاد خورد سوگند و چنین تقریر داد  زن چو عاجز شد بگفت احوال را مردیِ آن رستم صد زال را شرح آن گِردک که اندر راه بود یک به یک با آن خلیفه وا نمود شیر کشتن، سوی خیمه آمدن وان ذکر قائم چو شاخِ کرگدن باز این سستی این ناموس‌کوش کاو فرو مرد از یکی خش‌خشت موش رازها را می‌کند حق آشکار چون بخواهد رُست، تخم بد مکار آب و ابر و آتش و این آفتاب رازها را می برآرد از تراب شاه با خود آمد استغفار کرد یاد جرم و زلت و اصرار کرد گفت با خود آنچ کردم با کسان شد جزای آن به جان من رسان قصد جفت دیگران کردم ز جاه بر من آمد آن و افتادم به چاه من در خانهٔ کسی دیگر زدم او در خانهٔ مرا زد لاجرم غصب کردم از شه موصل کنیز غصب کردند از من او را زود نیز او کامینِ من بُد و لالای من خائنش کرد آن خیانتهای من نیست وقت کین‌گزاری و انتقام من به دست خویش کردم کارِ خام گر کشم کینه بر آن میر و حرم آن تعدی هم بیاید بر سرم هم‌چنانک این یک بیامد در جزا آزمودم باز نزمایم ورا درد صاحب موصلم گردن شکست من نیارم این دگر را نیز خست گفت اکنون ای کنیزک وا مگو این سخن را که شنیدم من ز تو با امیرت جفت خواهم کرد من الله الله زین حکایت دم مزن تا نگردد او ز رویم شرمسار کو یکی بد کرد و نیکی صد هزار بارها من امتحانش کرده‌ام... ادامه‌ی شعر در کامنت اول👇🏼

Comment