حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز
https://www.patreon.com/deeppodcastiran
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
:music by
@incompetech_kmac Kevin MacLeod
@ScottBuckley
under Creative Commons Attribution: https://creativecommons.org/licenses/by/3.0
___________________________________________________________________________________
اگر طراح هر کدام از طرحهای استفاده شده در این ویدئو رو میشناسید یا خودتون طراح آثار هستید، به ما ایمیل بزنید تا اسمتون رو به عنوان طراح اعلام کنیم.
If you own any of the arts that we used in this video, or you know the artist of any of them, please contact us via email to give you the credit.
[email protected]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مسخ
فرانتس کافکا
گرگور زامزا یک روز صبح از خواب بیدار می¬شه و متوجه می¬شه به یک سوسک غول¬پیکر تبدیل شده. گرگور یک بازاریابه و هر روز صبح خیلی زود باید خودش را سرکار برسونه. او مجبوره سخت کار کنه تا بتونه بدهی¬های پدر و مادرش را پس بده. گرگور با نگاهی به پنجره، متوجه بارش باران می¬شه و حس می¬کنه خیالاتی شده دوباره می¬خواد به خوابش ادامه بده اما هر چه تلاش می¬کنه نمی¬تونه طبق عادت معمول به پهلوی راستش بخابه. فکر کردن به شغل طاقت فرسایش، خارشی که بالای شکمش حس می¬کند و وضعیتی که در آن گیر افتاده او را کلافه می¬کنه. در همین حین متوجه می¬شه ساعت از شش و نیم گذشته و اون قطارش از دست داده. در عین حال با بدن ناهنجارش آشنا می¬شه و هنوز کنترل دست و پاهایش را به دست نیاورده . نمی¬دونه با این بدن جدید چه کار باید بکنه. در همین حال اون نگران اینه که حالا جواب مدیرش را چی بده و چه توجیهی بابت این تاخیر باید پیدا کنه. مادر، پدر و خواهرش به ترتیب متوجه می¬شن اتفاقی افتاده که گرگور از اتاقش بیرون نمی¬آید. ابتدا مادرش پشت در اتاق می¬آد و می-گه «مگر قرار نبود به قطار سر ساعت برسی؟ چرا بیدار نشدی؟». کمی بعد پدرش با مشت به در می¬کوبه و اون رو صدا می¬زنه. بعد هم خواهرش اون رو صدا می¬زنه و می¬گه «گرگور چیزی شده؟ چیزی لازم داری؟» اما گرگور زامزا نمی¬تونه با صدای انسانی جواب آن¬ها را بده و همین مسئله خانواده رو نگران تر میکنه. چون اون¬ا هر چی در می¬زنند و صداش میکنن، جوابی نمی¬شنون. گرگور همچنان مشغول کلنجار رفتن با بدن جدیدشه و سعی می¬کنه خودش رو از روی تخت پایین بیاورد. گرگور طبق عادت همیشه¬اش در سفرها، درِ اتاقش رو از پشت قفل کرده اعضای خانواده هر چه تلاش می¬کنند نمی¬توانند نه صدایی از او بشنوند و نه در رو باز کنن. گرگور باز هم به خودش القا می¬کنه که خیالاتی شده و سعی می¬کنه کنترل بدن عجیب¬اش را به دست بیاره و بتونه از تخت پایین بیاید. وقتی باز هم ناکام می¬مونه یادش می¬آید که ممکنه کسی رو از شرکت به دنبالش بفرستند. ناگهان صدای زنگ در رو می¬شنوه و بعد از چند لحظه متوجه می¬شوه که معاون به خانه¬شان اومده و مشغول گفتگو با پدر و مادر گرگوره. مدیر هم از پشت در گرگور را صدا می¬کنه و تأخیر گرگور را سرزنش می¬کنه مدیر میگه که این کار عواقب بدی برای گرگور میتونه داشته باشد. گرگور بعد از شنیدن صحبت¬های معاونِ رییس با خودش فکر می¬کنه که چرا باید چنین مقرراتی حاکم باشه یعنی وقتی یک ساعت تاخیر می¬کند کسی را به دنبالش بفرستند. گرگور از داخل اتاق با صدای بلند دلیل تأخیرش را توضیح می¬ده و می¬گه حتماً این اهمال کاری را جبران خواهد کرد. اما مدیر، پدر، مادر و خواهر گرگور چیزی از صحبت¬هاش متوجه نمی¬شون. چیزی که آن¬ها می¬شنوند صدای انسان نیست. گرگور خسته و پریشان از وضعیتی که در اون گیر افتاده خودش رو روی زمین می¬اندازه، به سختی و مشقت در رو باز می¬کنه و در یک
مدیر مردی زن¬باره است خوشحال میشه که خواهرش گرته آنجا نیست تا مدیر اون رو ببینه. پس از چند لحظه گرگور که متوجه می¬شود مدیر می¬خواهد از پله¬ها پایین بره و فرار کنه، به سرعت به سمت مدیر می¬دود. اما مدیر با دیدن اون از پله¬ها فرار می¬کند و از خانه خارج می¬شود. پدر در همین لحظه به سمت گرگور می¬رود تا او را با خشونت به اتاقش برگردونه. گرگور با دیدن پدر می¬خواهد به سرعت به اتاقش برگرد اما از آنجایی که با این بدن جدید آشن
عدد 3 در این داستان نقش مهمی دارد. داستان سه بخش دارد. اتاق گرگور سه در دارد. سه زامزا سه نامه می¬نویسند. خانواده سه نفر هستند. مستأجران سه نفر هستند. گرگور در ساعت سه می¬میرد.
باز و بسته شدن درها در همه جای داستان اتفاق می¬افتد.
سبک نوشتاری کافکا بسیار رسمی و جدی است و به هیچ وجه شاعرانه نیست.
وقتی گرگور می¬میرد کافکا به جای پدر و مادر گرگور از آقا و خانم زامزا استفاده می¬کند.
گابریل گارسیا مارکز می¬گوید: نخستین بار یکی از دوستانم داستان¬های کوتاه کافکار ا به من داد. به پانسیونی که محل سکونتم بود رفتم و شروع به خواندن مسخ کردم. وقتی جمله¬ی اول را خواندم نزدیک بود از تخت بیفتم.
مارکز می¬گوید: وقتی مسخ را خواندم فهمیدم می¬شود به شکلی دیگر نیز نوشت.
کافکا داستان (مسخ) رو در سال 1912 میلادی نوشت. در دورانی که زندگی به یکباره ماشینی و صنعتی شد و جهان خیلی سریع رشد کرد. مردمِ اروپا کم کم از جو سنتی فاصله گرفتن و غرق در دنیای ماشینی شدن. این نوع زندگی خیلی زود یک روند تکراری و روزمره به خودش گرفت. روندی که تا به امروز در دنیا وجود داره. انسان در اجتماع زندگی میکنه اما بسیار تنهاست.
کافکا برای نمایش یک چنین زندگیِ کسل باری، از مسخ استفاده میکنه و انسانی رو به تصویر میکشه که یک شبه تبدیل به یک سوسک میشه. اون تا زمانیکه به این روزمره گی عادت داشته باشه و پول در بیاره، مورد احترام خانواده و جامعه است اما به محض اینکه تصمیم میگیره به این روال تکراری ادامه نده مسخ میشه و بنا به تصمیم خودش در اقدامی نمادین، اعتصاب غذا میکنه و میمیره.