قصه ظهر جمعه - قصه شب - کتاب صوتی - داستان های فارسی - راه شب -- آب شیرین برای خر خوب نیست
برای دسترسی به لیست کلیه قصه های ظهر جمعه لطفا روی لینک زیر کلیک کنید
https://www.youtube.com/watch?v=AhciwtlIt48&list=PL4D0O0W4PXML9Ae31e_7ZJ-cbPhXcg7Cj&index=1
در روزگاران قدیم ساربانی زندگی می کرد که کارش نگهداری چهارپایان و باربری برای مردم بود.
روزی و در یکی از سفرها ساربان احساس کرد که یکی از شترها و یکی از الاغ ها کار نمیکنند و از بقیه عقب میمانند. پس، از در دوستی با آنها وارد شد و بارشان را سبک کرد و غذای بهتری به آنها داد و نوازششان کرد، اما آنها روزبهروز لاغرتر و توانشان کمتر میشد. ساربان گمان کرد که مرضی به جان آنها افتاده است، پس تصمیم گرفت تا آنها را در بیابانی رها کند. آن دو در بیابان سرگردان شدند و ساربان دور و دورتر شد.
شتر دل به دریا زد و تصمیم گرفت به راه خود ادامه بدهد تا به جایی برسد و خود را نجات بدهد، الاغ وقتی متوجه تصمیم او شد تصمیم گرفت همراه او برود. شتر گفت بدون چون و چرا دنبالم بیا و حرف نزن. آن دو راهی شدند و در راه سختیها و گرسنگیها کشیدند، اما ناامید نشدند.
روزها گذشت تا به درهای سرسبز رسیدند و با خوشحالی به آنجا رفتند. علفها و چشمهی آبی که در آنجا بود، موجب شادی آنها شد و هردو مشغول خوردن شدند. آنها روزبهروز فربهتر و سرحالتر می شدند تا اینکه....
*** این داستان امروز به صورت ضربالمثل در برخی شهرها رواج دارد. برای مثال مردم کنگان میگویند: او (آب) شیرین نه مال خرن (آب شیرین مال خر نیست).
این ضربالمثل در جایی به کار برده میشود که کسی یا افرادی چیزی تقاضا کنند که تصمیمگیرنده آنها را مستحق آن نداند و از این درخواست عصبانی شود و بخواهد آنها را تحقیر کند؛ و برای قاطعانه ردکردن این درخواست، از این ضربالمثل استفاده می کند.
#کتاب_صوتی#قصه_ظهر_جمعه#قصه_شب
#قصه
#محمدرضاسرشار
#داستان_شب_رادیو
#قصه_شب
#قصه_شب_رادیو
#راه_شب
#رادیو
#راه_شب
#داستان_فارسی
#Dastan_Rastan
#داستان_راستان
#حکایت_های_فارسی
#حکایت_های_ایرانی
#داستان_های_کوتاه
#داستان_های_فارسی
#داستان_های_صوتی
#حکایت_های_زیبا_ایرانی
#داستان_های_زیبا_ی_ایرانی
#حکایت_های_پند_آموز
#قصه_های_پند_آموز
#داستان_های_پند_آموز
#dastanhaye_farsi
#dastan
#قصه_های_خوب
#مرزبان_نامه
#کتاب_های_کهن
#حکایت_های_کهن
#قصه_های_کهن
#حکایت
#داستان
#قصه
داستان شب رادیو قدیمی
داستان شب